نوشته شده توسط : دل شکسته

آنشب كه شب ، از صبح محشر تيره تر بود

آنشب كه از ان ، مرغ شب هم بى خبر بود

آنشب كه رخت غم به مه ، پوشيده بودند

آنشب كه انجم هم سيه پوشيده بودند

آنشب كه خون از دامن مهتاب مى ريخت

اسما براى غسل زهرا عليه السلام اب مى ريخت

آنشب خد داند خداداند كه چون بود

قلب على زندانى فرياد و خون بود

طفلى گرفته استين دانم به دندان

تا ناله خود را كند در سينه پنهان

آنشب امير المومنين با اشك ديده

مى شست تنها پيكر يار شهيده

مى شست در تاريكى شب مخفيانه

گه جاى سيلى گاه جاى تازيانه

صد بار از رفت و دست از خويشتن شست

تا جان خود را در درون پيرهن شست

مى شست جسم يار خود ارام و خاموش

مى كرد بر دستش نگه طفلى سيه پوش

خود در كفن پيچيد ان خونين بدن را

خونين بدن نه ! بلكه جان خويشتن را

چشم از نگه ، لب از نوا، ناى از سخن بست

بگشود دست حسرت و بند كفن بست

ناگه فتاد ان تيره كوكب را نظاره

برگرد ماه خويش ، لرزان دو ستاره

دو گوشوار غم ز هوش افتاده بودند

بر خاك تنهايى خموش افتاده بودند

دو جوجه در اشيان بى اشيانه

دو بلبل خاموش مانده از ترانه

از بى كسى دو بال درهم برده بودند

گويى كنار جسم مادر مرده بودند

داغ دل مولا دوباره گشت تازه





:: برچسب‌ها: شعر , گفته , دل نوشته , ادب , ادبی , ,
:: بازدید از این مطلب : 61
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 21 دی 1394 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: